تب و سرما خوردگی خر است
سلام به دختر نازم
امروز که این مطلب برات مینویسم خیلی ناراحتم چون نفسی از زمانی که بدنیا اومده بودی تا الان به این شدت سرما نخورده بودی و اینقدر بی حال نبودی البته یکبار هم توشش ماهگی مریض شدی که به خاطر خوردن شیر خشک بودن ولی امروز که دارم برات می نویسم 94/11/08 که پنج شنبه بود و تو خونه آقا جونت بودی تب شدید داشتی منو بابایی بردیمت بیمارستان و دکتر برات آمپول نوشت و بعد از تزریق که کلی هم گریه کردی حالت بهتر شد و رفتیم پاساژ با الینا و خاله زی زی حالت خوب اما فرداش که جمعه باشه به شدت تب کردی و بردیمت دوباره بیمارستان و یه خاطره جالب که میخواl برات تعریف کنم این که بعد از خروج از بیمارستان تو شاعر شده بودی و از خوشحالی از اینکه این سری دکتر برات آمپول ننوشت برای بابایی شعر میخوندی و ما کلی خندیدیم و میگفتی
بابایی خووووشگلم بابایی نانازم آمپول برام نزده بابایی عزیزیم
خلاصه این کارت واقعا بامزه بود جیگر مامان الهی فدات شم
به قول عمو مسعود که بهت یاد داده تو میگی الا فداااات شم